قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت هفتم
زمان ارسال : ۳۳۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
مهمانها را تا دم در حیاط بدرقه کردند. به همین راحتی من شدم نشان کرده عزت الله خان ژاندارم.
خواستگارها که رفتند، ننهام سریع نقل و شیرینیها را برد و توی پستو پنهان کرد. زنهای همسایه و خالهها و زنداییها ریختند توی خانهمان. انگشتر بزرگم را دست به دست کردند و به به و چه چه گفتند. خودم هم از دیدن انگشتر و پارچه چادری ذوقزده شده بودم. از فکر اینکه فردا برایم رخت و لباس میخرند، د
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
به زودی نسخهی ... رو ایجاد میکنیم
۱۱ ماه پیشالناز
00قلمت پایدار 😍😍😍
۱۱ ماه پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
سپاسگزارم
۱۱ ماه پیشاسرا
00هرنظرخواستم بدم پاک کردم تنهامیگم 😁😁😁😁👍👍
۱۱ ماه پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
زنده باشید. ❤❤❤
۱۱ ماه پیش
نسترن
10رمانتون زیباست ،فقط یکم اگه طولانی تر باشه بهتره.❤